پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت چهل و هفتم :
فصلچهارم
ساعت ۳ عصر بود. هوای بارانی، فضای خانه را ابری و تاریک نشان میداد. در حال بالا و پایین کردن اینستاگرام چُرت میزد. سلنا هم خوابیده و خانه در سکوت غریبی فرو رفته بود:
(-میخوام بیام تهران کار دارم. چی برات بیارم؟)
تا این پیام را با آواتارِ خاصش، بالای گوشی دید، هیجانزده شد و صاف وسط تخت نشست. به چشمهای خود شک داشت. وارد دایرکت بهمن شد و دوباره پیامش را خ
آمینا
00ای بابا دختر برادرشوهر به اون آقایی خواهرشوهر به اون خانمی مثل آدم درددل کن تا شوهرتو سرعقل بیارن. چرا رفتی با یکی دیگه